خسته شدم ، خیلی خیلی…
ای کاش تنها یه نفر میفهمید من چی میگم شاید از 3 ماه پیش دوباره ،خیلی درگیر این زندگی بیخود شدم بحث و جدلها واسه انتخابات ریاست جمهوری (افتادن بعضی اتفاقای ناگوار تو کشور)،عقب افتادن امتحانات ، سرگردونی و برنامه نداشتن واسه زندگیم ،جراحی فکم و فیکساسیون اون که واقعا دیگه اعصابم رو به هم ریخته بود ، بد دادن امتحاناتم ، فشار زیادی روم بود خوندن اون همه فرمول و محاسبات های مسخره معادلات فقط توی دو شب، این دیگه مسخره تر بود.فقط خوشحالم که همشون پاس شدن و البته مشروط هم نشدم.(واقعا ترم بدی بود) میخوام برم بندرازاد و تا دهم مهر اونجا بمونم خودمو پیدا کنم بیشتر با خودم باشم نحوه رابطمو با خدام عوض کنم حس میکنم اگه بمیرم واقعا ازنحوه رفتارم با خودم تو زندگیم پشیمون میشم. میخوام اینجوری نباشه .
بعضی وقتها فکر میکنم چقدر وحشتناک جوری که بقیه ازت توقع دارن زندگی کنی ،همین درس خوندن من
رویام این بود که معماری دانشگاه تهران قبول بشم
ازیه نقطه ایران با امکانات متوسط درس خوندم و ...
ولی من محکوم بودم شریف درس بخونم چون … اگرم اینجا کم و بیش درس میخونم میخوام زودتر از شر این دانشگاه بی خلاقیت این دانشگاه و اساتید محکوم شده به برتر بودن خلاص شم.